یک غزل از مولوی

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد  

گمان مبر که مرا درد این جهان باشد

 

جنازه‌ام چو بینی مگو فراق فراق   

مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد

 

مرا به گور سپاری مگو وداع وداع   

که گور پرده جمعیت جنان باشد

 

فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر    

غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد؟

 

ترا غروب نماید ولی شروق بود    

لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد

 

کدام دانه در زمین فرو رفت که نرست؟ 

 چرا به دانه انسانیت این گمان باشد؟

 

کدام دلو فرو رفت و پر برون نامد؟  

 زچاه یوسف جان را چرا فغان باشد؟

 

دهان چو بستی از این سوی از آن طرف بگشا 

که های هوی تو در جو لامکان باشد

با نیازهای مردتان آشنا شوید

نیاز مرد است که احساس کند قوی و قدرتمند است. او می خواهد حامی زنش باشد. مرد می خواهد که دد و دیو را بکشد و زن را نجات بدهد.

 

مرد به این نیاز دارد که زنش نشان دهد به قدرت او برای رسیدن به خواسته هایش در زندگی احتیاج دارد.

مردها از زنان شان می خواهند به آنها احساس قدرتمند بودن بدهند. مردها می خواهند رئیس خانواده باشند. منظورم آن نوع ریاست مردان در دوران غارنشینی نیست که موی زنان را می گرفتند و آنان را با خود روی زمین می کشیدند. اما مرد احتیاج دارد که رهبر خانواده باشد.

 

یک مرد از زنش احترام، مهربانی، عشق و محبت می خواهد.

 

مرد می خواهد در نظر زنش مهمترین شخص مورد علاقه ی او باشد.

 

مرد به این نیاز دارد که زنش نشان دهد به قدرت او برای رسیدن به خواسته هایش در زندگی احتیاج دارد.


مرد باید نان آور اصلی خانواده باشد. هر مرد باید در نبرد و در جبهه ای پیروز شود تا به این باور برسد که می تواند اژدها را بکشد. مراقبت از خانواده و تامین افراد خانواده اش در حکم جبهه های نبرد مرد هستند.   مرد به این احتیاج دارد که تایید شود، مورد قدردانی واقع گردد، زنش به او احترام بگذارد، آن هم به این دلیل که او مردی واجد شرایط است، شوهر و پدر واجد شرایط است. یک مرد از زنش احترام، مهربانی، عشق و محبت می خواهد.   مرد به این احتیاج دارد که زن به علائق او علاقه نشان بدهد.   مرد به این احتیاج دارد که وقتی از سر کار به خانه می آید، زنش با روی خوش از او استقبال کند.   مرد به این احتیاج دارد که زنش به روزی که او پشت سر گذاشته علاقه نشان دهد.   مرد به تشویق های زنش احتیاج دارد تا یک مرد باشد.

  اقتباس از کتاب« آیین شوهرداری» اثر: دکتر لوراسی. شلسینگر

اشک تمساح

مرد مسافر، از دور چشمش به مردی افتاد که در وسط بیابان نشسته و بر سر و روی خود می‌زند.

با خود گفت: باید نزدیک‌تر بروم تا ببینم چه اتفاقی برای این مرد بیچاره افتاده که این‌طور بی‌قراری می‌کند.

مرد مسافر وقتی به مرد بیابانی رسید، دید که او کنار سگی مرده نشسته و گریه می‌کند.

 مرد بیابانی می‌گفت: چه سگ خوبی بودی! روزها با من به شکار می‌آمدی و هر حیوانی را که با تیر می‌زدم، با زرنگی و چالاکی برایم می‌آوردی. شب‌ها هم نگهبان خانه‌ام بودی. وقتی که تو در حیاط خانه بودی، از هیچ چیز نمی‌ترسیدم و با خیال راحت می‌خوابیدم... اشک مثل باران از چشم‌های مرد بیابانی جاری بود.

او آنقدر سوزناک گریه می‌کرد که چشم‌های مرد مسافر نیز پر از اشک شد. خم شد و با مهربانی دست مرد بیابانی را گرفت و او را از زمین بلند کرد.

بعد در حالی که گرد و خاک را از لباس‌های او می‌تکاند گفت:عیبی ندارد. یک سگ دیگر پیدا می‌کنی و کارهایی را که این سگ بلد بود، به او هم یاد می‌دهی.

سگ حیوان باهوشی است. خیلی زود همه چیز را یاد می‌گیرد. بعد پرسید: راستی! چرا سگت مرد؟

 مرد بیابانی دوباره شروع به شیون و زاری کرد و گفت: بیچاره در این بیابان بی‌آب وعلف، از گرسنگی مرد...

مرد مسافر با دلسوزی نگاهی به سگ مرده انداخت. اما ناگهان متوجه کیسه‌ی بزرگی شد که مرد بیابانی بر دوش داشت.

پرسید: می‌خواهی کمکت کنم و کیسه‌ات را برایت بیاورم؟

 مرد بیابانی نگاه تندی به مرد مسافر انداخت و گفت: نه! خودم آن را می‌آورم.

مرد مسافر گفت: مگر در این کیسه چه داری؟

مرد بیابانی پاسخ داد؛ مقداری نان.

مرد مسافر مدتی با تعجب به مرد بیابانی خیره شد. بعد گفت: تو نان همراه خودت داشتی و آن وقت سگت از گرسنگی مرد؟! تازه، حالا که مرده برای او گریه هم می‌کنی؟

مرد بیابانی در حالی که کیسه نان را بر پشت خود جابه‌جا می‌کرد گفت: چه می‌گویی مرد؟ من برای این نان‌ها کلی پول داده‌‌ام. چطور می‌توانستم آنها را به یک سگ بدهم؟ ولی اشک مجانی است. برای اینکه علاقه‌ام را به سگم نشان بدهم، تا بتوانم برایش اشک می‌ریزم!

مرد مسافر دیگر چیزی نگفت: با تأسف سری تکان داد و به راه خود رفت.

 

اقتباس از: مثنوی مولوی

رحمت بر زبان خوش

قربون سکوت. سکوت بزرگترین گنجه. شما از این گنج استفاده میکنید؟

یک هفته مسافرت بودم و اتفاقات جالبی افتاد نیمه شب زلزله اومد روز بعدش با همسایه مون رفتیم گشتیم و اتفاقات دیگه....

من و همسرم که تو راه برگشت بودیم ضبط ماشین رو خاموش کردیم و ترجیح دادیم با هم حرف بزنیم

یکدفعه من گفتم قربون سکوت قربون قلم کاغذ اصلا قربون آدمای بی زبون. همسرم کمی رفت تو فکر

میدونی چرا؟

مثلا ما در یک میهمانی جمع میشیم یکی خوشحاله و یکی ناراحته و یکی هم هیجان زده

هر کی میاد از احساسات درون خودش میکه تو همون حال و هوایی که هست

یه مدت میگذره و بعدش به گوشت میرسه فلانی افسرده ست یا فلانی مشنگه یا فلانی چقدر وراجه

هاهاها

میبینی چقدر حرف پیش میاد !!!!!

یه وقتایی هم میبینی با همین حرفای زیادی و چرت و پرت یه آتیشی به پا میشه و یه خانواده به هم میریزن

حالا بیا و درستش کن

حالا به نظر شما اگه همین افراد احساساتشونو و هیجانات و غمهاشونو داخل یک کاغذ مینوشتند اینقدر حرف پیش میومد و جدال میشد؟

خدایا ببند دهان افرادی که بین خانواده ها و زن و شوهرها نفاق میندازن

خدایا دور کن افراد بدبین و اهل حرف را

خدایا به ما عقل بده و سلامتی که حرف در زندگی مان تاثیر نگذارد و بدون حرف و در عمل به دشمنای زندگی تودهنی بزنیم

خدایا عشق بین زن و شوهرها رو هر روز بیشترش کن

خایا به اونایی که بچه ندارند بچه هدیه کن و به اونایی هم که بچه دارند به بچه هاشون سلامتی بده

آمین یا رب العالمین