یک غزل از مولوی
به
روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
جنازهام چو بینی مگو فراق فراق
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپاری مگو وداع وداع
که گور پرده جمعیت جنان باشد
فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد؟
ترا غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد
کدام دانه در زمین فرو رفت که نرست؟
چرا به دانه انسانیت این گمان باشد؟
کدام دلو فرو رفت و پر برون نامد؟
زچاه یوسف جان را چرا فغان باشد؟
دهان چو بستی از این سوی از آن طرف بگشا
که های هوی تو در جو لامکان باشد
+ نوشته شده در شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۱ ساعت 10:32 توسط گل یاس
|
مطالب قدیمی وبلاگمو خیلی دوست دارم (یعنی مطالبی که تا سال 89 بوده)